بوی بهار
دختر نازنینم،یه چند روزیه که خونه تکونی رو شروع کردم....هرروز یه کاری میکنم،یه روز کابینتها رو تمیز میکنم یه روز شیشه ها و خلاصه کمکم جلومیرم....آخه اگه تو بیدار باشی که نمیگذاریو من مواقعی که تو خوابیدی مشغولم الانم که دارم این پستو مینویسم تو خوابیدی....دخترم باید بدونی که از همین حالا در فکر تولدتم و لیست خریدامم نوشتم و اگه خدا بخواد میخوام از بعد از ظهر شروع کنم که هر روز یه چیزایی رو بخرم و بگذارم کنار...اما در مورد لباست هنوز تصمیم نگرفتم...بابا مبین میگه اوه هنوز کلی تا تولد مونده...اما من میدونم که وقت کم میارم،واسه همینم از حالا دست به کار شدم،چون که اولین تولدت واسم خیلی مهمه و میخوام واست سنگ تموم بگذارم...انشاالله که همه چیز خوب پیش بره.... دختر نازم آخرین ماه از اولین زمستون زندگیت هم داره به اتمام میرسه ،و بوی بهار به مشام میرسه اما من دلم گرفته و اصلا بهارو دوست ندارم با اینکه من و تو هردوتامون توی بهار بدنیا اومدیم...اما من زمستونو از همه فصلها بیشتر دوست دارم(توی بهار حساسیت شدیدی میگیرم) به هر حال بهار هم شکفته شدن تورو یادم میاره واسه همینم برام زیباست