نازگلکم،دیشب میخواستم شام درست کنم اما امون نمیدادی،واسه همینم گذاشتمت توی روروئک و بردمت توی آشپزخونه،تو هم اروم نشستی و منو تماشا کردی،الهی قلبون اون نگاههای نازت برم تا آخر کار که شام درست کردم توی روروئکت موندی،البته این دومین بار بود که میگذاشتمت توی روروئک ،سری قبلی اولین بارت بود که همش سه ماه داشتی و خیلی هم استقبال نکردی بعد هم رفتی توی اتاقت،البته خودم کمکت کردم،و شروع کردی به کنجکاوی آخر سر هم سرت خورد به قسمت جلوی روروئک و شروع کردی به گریه وزاری ...