روزهای اخیر
دختر نازم الان که دارم واست این پستو مینویسم،تو خونه مامان جون اینها پیش خاله سولماز و خاله صدف هستی.....
و منم اومدم خونه خودمون....اما بابا مبین نیستخیلی ناراحتم و اصلا خونه بدون بابات سوت و کوره ....آخه انتقال پیدا کرده رفسنجان و ماهم بعد از عقد دایی سینا که نیمه تیر ماه هستش باید اسباب کشی کنیم و بریماز طرفی دلم خیلییییییییییی واسه مامان جون و بابا جون تنگ میشه و تو هم که شدیدا بهشون وابسته ایو از طرف دیگه بابا مبین باید توی شهر خودش باشه تا به باغهای پسته اش سرکشی کنه ...آخه هیچکس مثل خودش دلسوز باغها نیستو همینطور نزدیک فصل پسته ها هستش و بودنش اونجا خیلی لازمه....واسه همینم تصمیم گرفتیم که بریم رفسنجان زندگی کنیم....اما خوب یه وقتهایی زندگی آدم رو وادار میکنه که اینچنین تصمیمهایی بگیره امیدوارم که هرچی زودتر به خانواده بابا مبین و شرایط اونجا عادت کنی خوب حالا باید بگم که دیگه به خوبی راه میری و کمتر زمین میخوری....این چند روزه هم بیرون روی شدیدی داشتی فکر کنم که دوباره داری دندون در میاریرنگت پریده بود و حسابییییییییی بد اخلاق شده بودی و بغل کسی به جز من و بابا مبین نمیرفتی....اما شکر خدا الان بهتر شدی توی تختت هم دیگه نمیشه گذاشتت چون که مدام در تلاشی که بیایی بیرونو مثلا پاتو میزاری روی عروسکا و سعی میکنی بیایی بیرون هفته گذشته رفسنجان بودیم....عمو معین عاشق پرنده هاست و کلییییییییی پرنده داره...تو هم همش پشت پنجره داشتی نگاهشون میکردی عاشق پرنده هایی مهربونم همش اشاره میکردی به بیرون .... اولین باری که موهات دم اسبی بستم میرفتی روی این صندلی و میگفتی تااااااااا تاااا اینهم رها دختر عمه شهرزاد که تا فرصتی گیر میاورد از بس که دوستت داشت میچلوندت دختر ورزشکارم داره حلقه میزنه دخترم خیلی استرس دارم و خیلی ناراحتممممممممچون که تا حالا اسباب کشی نکردم و نمیدونم باید چیکار کنمدلم واسه مامان جون و بابا جون خیلی تنگ میشه ...آخه خیلی کمک حالم بودن و اصلا نمیگذاشتن که آب توی دلم تکون بخوره