شب عید قربان
چهارشنبه از اول صبح شروع کردم به نظافت و تمیز کاری خونه...همه کار ...جارو..گردگیری و خلاصه یکمم تغییر دکوراسیون .
عصرش هم بابایی گفت بیا عسلی رو ببریم پارکی جایی...بعد هم عمه شبنم اومدو کلی باهات بازی کرد تو هم خیلی خوشحال و شب با هم رفتیم بیرون...همه جا خیلی خیلی شلوغ بود
عزیزترینم آماده شده که بریم ددر...
عاشق سرسره هستی
اینهم عسلی و مامی و عمه...
بعدش هم رفتیم پاساژی که نزدیک پارک بود و تو هم دویدی توی یه عروسک فروشی و یه خرس گنده رو بغل کردی و گفتی مامان آپووووو بابایی هم واست عیدی خرید یه عروسک خروس خیلی خوشگل که عاشقشی....بعد دوباره راضی نشدی و هلو کیتی رو برداشتی و گفتی بابا تیتی...من گفتم مامان خودت توی خونه داری و تو گفتی مامان تیتی نیشیعنی کیتی خودم نیستخیلی زبلی میخواستی مثلا منو گول بزنیعه شبنم واست خریدش و کلی قربون صدقت رفتیم
تازگیها عادت کردی از همه چی میخای بری بالاتوی آشپز خونه بودم که دیدم صدایی ازت نمیاد و اومدم ببینم چیکار میکنی که دیدم...
دیدم داری سعی میکنی از تختت بری بالا و تا منو دیدی زدی زیر خنده