شروع آبان با کوچولوی شیطون...
مامان جون اینا خیلی دلشون واست تنگیده بود و در ضمن خاله سولماز هم عازم اصفهان بود و ما دلمون واسش تنگیده بودخلاصه اینکه دوباره رفتیم خونه مامان جون و بابا جون
آماده شده بودیم که بریم و تو رضایت نمیدادیو منم طبق معمولواسه همینم شروع کردم به عکاسی
این عروسک زبونش بیرونه و بستنی هم داره وقتی که بستنی رو به زبونش میزنی زبونش تکون میخوره...و اینجا تو داری بستنی رو به زبونت میزنی
و طبق معمول همیشه با زبونش درگیری
گفتم دخترم بستنی نینی رو بده بخوره و گذاشتیش زیر سرش (مثلا قایمش کردی ) و گفتی نیشت...یعنی نیستتازگیها همه چیزو قایم میکنی و به خیال اینکه ما نمیبینیمشون میگی نیشت
آخرش رضایت دادیو بستنی رو گذاشتی در دهنش
دخمل مهربونم حس مادرانه اش گل کرده...
اینجوری حسابی سرگرم بودی
این مزرعه حیوانات رو هم مامان جون واست خرید که اسم حیوونا رو یاد بگیری ...آخه به همه حیوانات میگی هاپو