لحظه ای زیبا
دیروز بعد از ظهر اول رفتیم با مامان جون پرسه،خیلی واجب بود واسه همینم مجبور بودم که برمو کسی هم نبود که تو رو بزارم پیشش،بابا مبین هم کار داشت اما گفت دخملمو بزار پیش خودم امروز خونه میمونم،اما من قبول نکردم و خلاصه اینکه سه تایی رفتیم ،اونجا روی پای من خوابت برد حتی با صدای بلندگوها هم بیدار نشدیآخه توی خونه خیلی واسه خوابیدنت مشکل دارم و با کلی سر و کله زدن میخوابی بعد هم من و تو رفتیم آرایشگاه،گذاشتمت توی کالسکه ات و تو هم که عاشق کالسکه سواری هستی.....توی آرایشگاه یکی از کارکنان اونجا تا تو رو دید اومد و بغلت کرد تو هم که اصلا غریبی نمیکنی و خانومه باهات حرف میزد و بازی میکرد تو هم میخندیدی و خوشحال و سرگرم بودی و منم از خدا خواسته کارامو انجام دادم ،2ساعتی طول کشید و تو اصلا یاد منم نکردی ،یکدفعه خانومه اومد نشست پشت سر من،و تو هم توی آینه روبرو منو دیدی و شروع کردی به ذوق زدن و خودتو میکشوندی طرف من می خندیدی و میگفتی اومم اومممممممم.....خیلی متعجب شدم،و خیلی خوشحال.......از شدت خوشحالی داشتم بال در می اوردم،باورم نمیشد.......تو منو میشناختی و میدونستی که من مامانتم....