به دعاتون محتاجیم.....بدترین خاطره در زندگی مامی
عمر و نفس مامی،چند روز پیش نینی دختر خالم بدنیا اومد،یه دخمر کوچولوی نانازی که اسمش رو آوین گذاشتند شکر خدا صحیح و سالم بود اما زردیش خیلی بالا بود و توی دستگاه گذاشته بودنش،وقتی که دیدم با اون قیافه کوچولوی نانازی چنین معصومانه خوابیده خیلی دلم سوخت ،روی چشماشم بسته بود.......بعدا به دختر خالم زنگ زدم و احوالش رو پرسیدم گفت که بهتره و زردیشم پایینتر اومده،اما امروز دوباره مامان جون گفت که زردیش شده 18خیلی ناراحت شدم بهش زنگ زدم و داشت گریه میکرد شروع کردم به نصیحت .....سر شبی اومد در خونه و گفت سمیرا جون شیر خشک نان به پرنیان میدی اگه میشه یه قوطی به من بده به آوین بدمآخه همه شهرو گشتم اصلا شیر نان پیدا نشد و در کل شیر خشک نبود و فقط بیومیل بود که گرفتم،من با تعجب نگاش کردم و گفتم عزیزم پرنیان شیر خشک نان 2 میخوره به نینی باید نان 1 بدی حواست کجاست عزیزم،بیچاره اینقدر حواسش پرت بود که یادش نبود تو 7ماه و نیمه ایشروع کرد به گریه که حالا چیکار کنم بچه ام داره از دستم میره دکتر گفته که احتمالا شیرت خوب نیست و باعث شده که زردیش بیشتر بشه ،دلداریش دادم و گفتم صبور باش بیومیل هم شیر خوبی هستو.............حالا بماند که توی دلم چقدر نگران بودمخدای مهربون آوین کوچولو رو به تو میسپارم...........یاد بدترین خاطره زندگیم افتادم خدای مهربون واسه هیچ مادری نیاره........وقتی که تو بدنیا اومدی شکر خدا کاملا سالم بودی و حتی زردی هم نداشتی ،روز اول که همش خواب بودی ولی از روز دوم گریه هات شروع شدند و روز سوم هم تب 41درجه کردی.....خدا میدونه هروقت یادم میوفته اشکام سرازیر میشه و.........دایی سینا ساعت 2 صبح دید خیلی داری گریه میکنی اومد و از من گرفت و بغلت کرد یه دفعه گفت چقدر داغه!!!تب سنج گذاشت و گفت واویلا تبش 41درجه است لباساتو در آورد و گذاشتت توی تشت آب و بابا مبین رو فرستاد دنبال یه سری دارو........تا صبح تو جیغ میزدی بعد بردیمت بیمارستان،دکتر خدا نشناس بستریت کرد و پرستار اومد ازت خون کشید،منو از اتاق بیرون بردند منم با اون بخیه هام اینور و اونور میرفتم و گریه میکردم.....وقتی که چشمم به دست کوچولوت که کبود شده بود افتاد،دیگه هیچی نفهمیدم و شروع کردم به جیغ زدن و خودمو زدن......دکتر اومد و شیرمو امتحان کرد گفت که شیر که داری و تاکید کرد که شیر خشک بهش ندی هاااااااااااا،آوردیمت خونه و مامان رخشنده(مامان بابا مبین) بهت آبقند داد،سه چهار روز گذشت و تو گریه کردی،شب و روز ..........ساکت نشدی تا اینکه دایی سینا آدرس یه پروفسور کودکان رو گرفت و از طریق یکی از دوستاش واست وقت گرفت ، توی مطب اینقدر جیغ زدی که همه گفتند اول شما برید داخل ،بردیمت پیشش،اول وزنت کردو 700 گرم کمتر شده بودی(به جای اینکه بیشتر بشی)و بعد که معاینت کرد گفت که این بچه از منهم سالمتره و فقط گرسنه است خانوم ،این گریه گریه ی گرسنگی هستشیر نداری و یا اینکه چرب نیست،خوب سیرش نمیکنه از وزنش معلومه ،بهش شیر خشک بده،من که از تعجب دهنم باز مونده بود گفتم مطمئنید آقای دکتر !!اونم گفت بلههههه خانوم،برو خدا رو شکر کن که بچه ات بر اثر تب دچار تشنج نشده، آب بدن بچه کم شده----وزنگیریش خیلی بده---از کم آبی دچار تب شده،حالا برو و بهش شیر خشک smaبده......از مطب که اومدیم بیرون طبقه پایین یه داروخونه بود شیر خشک و شیشه خریدیم ،آب جوش هم پیدا کردیم و توی ماشین بابا مبین شیر درست کرد و بهت دادیم............باورت نمیشه!!با چه ولعی میخوردی،فوری ساکت شدی و خوابت برد........بعد از اون چند روز ساعتها خوابیدی و دیگه هم گریه نکردی،حالت هم خوب خوب شد،دیگه هر روز میخندیدی،منم اشکام ریخت،دختر عزیزم منو ببخشششششش من خیلی متاسفم.......البته همون شیر کمی که داشتم رو هنوزم ازت دریغ نکردم،خدا واسه هیچ مادری نیاره،امیدوارم نینی فاطمه جون هم زود خوب شه چون من خیلی حال دختر خاله ام رو درک میکنم.......