شب گردیهای نفس مامان
عروسکم ،دیشب بر خلاف 2هفته اخیر،ساعت 10شب وقتی که داشتم توی اتاقت لباسهایی رو که واست کوچیک شده بود رو از دور خارج میکردم ،خوابت برد ،منم خوشحال بعد از انجام کارم خوابیدم،راستی ناگفته نماند که 2روز پیش یه حس مادرانه منو از خواب پروند و دیدم که تو روی دو تا زانوهات توی تخت گهوارت نشستی و داری با دو تا دستت پشه بندش رو فشار میدی عقب ......وقتی که از خواب پریدم و دیدمت شروع کردی به لبخند زدن ....منم که قلبم وایستاده بود زود پشه بندو زدم کنار و بغلت کردم .......نفسم معلوم نبود که کی بیدار شده بودی و حوصلت سر رفته بود که میخواستی بیایی بیرون.......خلاصه برگردیم به ماجرای دیشب که تصمیم گرفتم روی زمین بخوابونمت،آخه تخت خودت خیلی بزرگ بود و توی ...