پرنیانپرنیان، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 13 روز سن داره

دلنوشته ای برای دخترم پرنیان

شب گردیهای نفس مامان

عروسکم ،دیشب بر خلاف 2هفته اخیر،ساعت 10شب وقتی که داشتم توی اتاقت لباسهایی رو که واست کوچیک شده بود رو از دور خارج میکردم ،خوابت برد ،منم خوشحال بعد از انجام کارم خوابیدم،راستی ناگفته نماند که 2روز پیش یه حس مادرانه منو از خواب پروند و دیدم که تو روی دو تا زانوهات توی تخت گهوارت نشستی و داری با دو تا دستت پشه بندش رو فشار میدی عقب ......وقتی که از خواب پریدم و دیدمت شروع کردی به لبخند زدن ....منم که قلبم وایستاده بود زود پشه بندو زدم کنار و بغلت کردم .......نفسم معلوم نبود که کی بیدار شده بودی و حوصلت سر رفته بود که میخواستی بیایی بیرون.......خلاصه برگردیم به ماجرای دیشب که تصمیم گرفتم روی زمین بخوابونمت،آخه تخت خودت خیلی بزرگ بود و توی ...
5 بهمن 1391

هشتمین ماهگرد......

سلام به آرامش دهنده وجودم،همه بود و نبودم                                      ثانیه ها در گذر است....لحظه ها میگذرند                                               و امروز درست هشت ماهه که عروسک خونمون کنارمون هست             و به زیبایی یک گل و طراوت و شادابی باران و لطافت یک چشمه زلال،وجودش را حس کرده ایم.......                           ...
2 بهمن 1391

همه هستی من

عمر و نفس مامی عاشقانه و تا بیکرانها دوستت دارم..........                                                                                                                                                           ...
1 بهمن 1391

لحظه ای زیبا

دیروز بعد از ظهر اول رفتیم با مامان جون پرسه ،خیلی واجب بود واسه همینم مجبور بودم که برمو کسی هم نبود که تو رو بزارم پیشش،بابا مبین هم کار داشت اما گفت دخملمو بزار پیش خودم امروز خونه میمونم،اما من قبول نکردم و خلاصه اینکه سه تایی رفتیم ،اونجا روی پای من خوابت برد حتی با صدای بلندگوها هم بیدار نشدی آخه توی خونه خیلی واسه خوابیدنت مشکل دارم و با کلی سر و کله زدن میخوابی بعد هم من و تو رفتیم آرایشگاه،گذاشتمت توی کالسکه ات و تو هم که عاشق کالسکه سواری هستی.....توی آرایشگاه یکی از کارکنان اونجا تا تو رو دید اومد و بغلت کرد تو هم که اصلا غریبی نمیکنی و خانومه باهات حرف میزد و بازی میکرد تو هم میخندیدی و خوشحال و سرگرم بودی و منم از خدا خواسته...
1 بهمن 1391

آدم برفی...

از آسمون میباره برفهای گوله گوله حیاط ما لیز شده درست مثل سرسره دلم میخواست برم من سربخورم تو برفها یا شاید هم بسازم آدم برفی زیبا مامان دلش نمیخواست که من برم تو حیاط به خاطر همینم کلیدو رو در گذاشت مامان جونم عزیزم آخه منم دل دارم چرا نباید کمی برف تو دستم بزارم قول میدهم بپوشم کاپشن و شال و کلاه دست نزنم به برفها بدون دستکش حال ا   ...
29 دی 1391

اگه تونستید منو پیدا کنید!!!!!

شیرینتر از عسل مامان،تازگیها عاشق این هستی که بری زیر مبل و ....... به خصوص خیلی دوست داری بری زیر میز کامپیوتر و سیمها رو دستکاری کنی،آخه عاشق بازی کردن با سیم هستی و منم کارم شده آوردنت از زیر صندلی بیرون...تازگیها خوابت کمتر شده،نمیدونم چرا همش دلت میخواد بیدار باشی و شیطونی کنی منم که کارم شده دنبالت دویدن ..........  اگه پاهامونو روی هم انداخته باشیم عاشق این هستی که از زیرشون رد بشی                                                                       این...
29 دی 1391

صعود موفقیت آمیز....

عزیز دلم،تازگیها خیلی شیطون تر وبلاتر شدی و همش باید از زیر مبلها و میزها جمت کنیم،یا اینکه با روروئکت خونه گردی میکنی و به همه جا سرک میکشی،همین که من میرم توی آشپزخونه با چشمات تعقیبم میکنی و میایی روبروی پله میایستی و منو نگاه میکنی بعد هم با دقت کارهامو زیر نظر میگیری،گاهی هم یه عطسه میکنی و سرت میخوره به پله ومنم همش میبرمت وسط حال و اسباب بازیهاتو میریزم جلوت اما دوباره برمیگردی جلوی پلهو به من خیره میشیو منهم نمیدونم که چیکار کنم دیروز که داشتم غذا درست میکردم و به خیال خودم که تو هم داری با اسباب بازیهات بازی میکنی،با صدای ذوقت برگشتم پشت سرم و دیدم دوباره جلوی پله ای و با اون چشای خوشگلت یه نگاه شیطنت آمیز بهم میکردی و سعی میکردی ...
29 دی 1391

به دعاتون محتاجیم.....بدترین خاطره در زندگی مامی

عمر و نفس مامی،چند روز پیش نینی دختر خالم بدنیا اومد،یه دخمر کوچولوی نانازی که اسمش رو آوین  گذاشتند شکر خدا صحیح و سالم بود اما زردیش خیلی بالا بود و توی دستگاه گذاشته بودنش،وقتی که دیدم با اون قیافه کوچولوی نانازی چنین معصومانه خوابیده خیلی دلم سوخت ،روی چشماشم بسته بود.......بعدا به دختر خالم زنگ زدم و احوالش رو پرسیدم گفت که بهتره و زردیشم پایینتر اومده،اما امروز دوباره مامان جون گفت که زردیش شده 18 خیلی ناراحت شدم بهش زنگ زدم و داشت گریه میکرد شروع کردم به نصیحت .....سر شبی اومد در خونه و گفت سمیرا جون شیر خشک نان به پرنیان میدی  اگه میشه یه قوطی به من بده به آوین بدم آخه همه شهرو گشتم اصلا شیر نان پیدا نشد و در کل شیر خشک ن...
25 دی 1391